یکی یدونه.....چراغ خونه

اولین مکالمه تلفنی جدی پدر- دخترانه

غروب بود نزدیک آمدن پدر . ما هم تمام بازی های رو که به ذهنمان میرسید انجام داده بودیم اما هنوز دخترک دنبال بازی هیجان انگیز تری بود . حوصله اش سر رفته بود و دورو برمان میپیچید.همینجور که خسته نشسته بودیم روی مبل تلفن به دست آمد و زد به پایم . گفتم حوصله ات سر رفته میخوای تلفن کنی به کی ؟ دخترک:خندید و ذوق کرد (یعنی تلفن بزنیم) _زنگ بزنم مامان جون حرف بزنی باهاش؟ دخترک:نه (از همه چیز بیشتر این روزها نه میشنوییم) _زنگ بزنم بابا؟ دخترک:میخندد و ذوق میکند (یعنی تایید حرف ما) شماره پدر را گرفتم و گذاشتم روی آیفون و گوشی را دادم دستش آقای پدر که گوشی را برداشت گفتم دخترک حوصله اش سر رفته و میخواهد با شما حرف بزند . پدر :سلاممممم خو...
24 دی 1391

لغت نامه 2

دخترکم هر روز تو گفتن کلمات پیشرفت میکنه اما اصلا میلی به تکرارشون نداره از این جهت خیلی از کلمات و زود از یاد میبره بقیه رو هم هر وقت که دوست داشته باشه میگه . چند روز پیش خونه مامانم بودیم خاله جان در حال تمیز کردن اتاق دخترک طبق عادت همیشگی پشتش راه میرفت و همه چیز و دوباره میکشید بیرون من هم نگاه میکردم و اینبار میخندیدم حسابی .بهش گفتم برو خاله رو صدا بزن و کتاب و بده بهش تا بزاره سر جاش .کتاب به دست رفته پیش خاله اش و صدا میکنه لیلا (البته با فتحه روی ل اول) من و خاله جون دلمون ضعف رفتو کلی بوسش کردیم اما دیگه هر کاری کردیم تکرار نکرد . تا میگیم آب بازی شروع میکنه به دبوم دبوم گفتن یعنی همون حموم که من اصلا تشخیص ندادم و مامانم این کلمه...
9 دی 1391

گردش یک روز علمی

شب قبل بعلت سرما خوردگی تا ساعت ٥ صبح روی دستم بود و راه میبردمش .تا میخواستم بزارمش توی تخت بیدار میشد . حتی توی تخت خودمون و کنار من هم نخوابید فقط میخواست که راه بره .تا ساعت ٥ راهش بردم و بعد آقای پدر رو صدا کردم و گفتم شیف شما برای مراقبت از یه بچه سرما خورده شروع شد. از من گرفتش دخترک گریه میکرد و آقای پدر هم غر میزد .انقدر خسته بودم که وسط گریه دخترک و غرغر های آقای پدر خوابم برد .نفهمیدم کی بود که دوتایی اومدن توی تخت و کنار من خوابیدن . باصدای گریه دخترک بیدار شدم که شیرش بدم تا بغلش کردم دیدم داغه مثل گوله آتیش.آقای پدر رفت براش استامینفن اورد.قطره ها رو ١٨ تا شمرد و داد دستم  .نمیدونم چرا قطره چکونا چند وقته جراب شدن نه دارو ...
30 آذر 1391

دندان ها

دندان ٩-١٠-١١ با هم و در یک روز جوانه زدند. چند روز بود بخاطر تورم زیاد لثه ها بعد از مسواک صبح چک میکردم که ببینم دندانهای کرسی بیرون اومدن یا نه تا اینکه دیروز ٢٤ آذر دیدم دندون کرسی پایین سمت چپ جونه زده . عصر که آقای پدر اومد بهش گفتم اون چک کرد گفت دوتاس هر دو پایین در اومده . شب که داشتم ماجرا رو برای مامانم تعریف میکردم وسوسه شدم دوباره دندونهای تازه رو چک کنم که دیدم شدن ٣ تا دندون بالا سمت چپ هم جونه زده بود . امروز ٢٥ آذر لثه بالا سمت راست هم شکاف خورده بود . میدونم که فردا دندون دوازدهم بهمون سلام میکنه خیلی خوشحالم که چهارتا دندون کرسی تو یک روز جونه زدن . این دندونا به دخترک تو خوردن غذا خیلی کمک خواهند کرد .یعنی انگا...
26 آذر 1391

ماهگرد سیزدهم

این پست مخصوص شیرین کاریای دخترم قند عسلم سرعت بزرگ شدن دخترک انقدر تند شده که حتی من و که هر روز و هر ثانیه میبینمش مبهوت میکنه راه رفتنش خیلی حرفه ای شده دیگه یواش یواش داره دویدن یاد میگیره . سرعت چهاردست و پاش بالا بود الان سرعت راه رفتنش 2-3 برابره . خیلی قشنگ با عروسکاش بازی میکنه همش بهشون شیشه و میده و پیش پیش شون میکنه .یا میبره میزاره تو کریر و تاب شون میده . از دیدنشون هم خیلی ذوق میکنه حتی روزی 100 بار . چند تایی هم کلمه بلد شده البته با تلفظ مخصوص خودش .  به............بله  نه...........نه  نیس.......نیست  کوچش...کوشش(کجاست) ایی.......الو  ا جان......علی جان بیا.........بیا &nb...
13 آذر 1391

دندون 8

دندان هشتم در یکسال و بیست و دو روزگی جونه زد دندون پایین کنار سمت راست حالا 8 تا دندون جلو کامل شد . از پیامد های این دندون هم یک هفته لب نزدن به غذا بود .
13 آذر 1391

جشن یکسالگی

پنجشنبه ١٨ آبان یه جشن گرفتیم به مناسبت تولد عشقمون . ٣٦ تا مهمون داشتیم که خیلی هاشون نیومدن و تعداد مهمونا شد ٢٠ نفر . خیلی بهمون خوش گذشت . خداروشکر به خوبی و خوشی هم برگذار شد .از اونجا که من آلزایمر گرفتم یه کارایی رو هم یادم رفت انجام بدم از جمله اینکه کلی سیخ چوبی با تم تولد درست کردم که یادم رفت بزارم روی غذاها به جاش کیک و که بریدم گذاشتیم روی کیک نفری ها . دخترکم ١٢٠ سال با خوشبختی و سلامت زندگی کنی و من وبابای هی این روز قشنگ و برات جشن بگیریم لباس دخترک و مادر شوهرم بافته بنده خدا خیلی زحمت کشید یکبار بافت خوب نشد شکافت و یکبار دیگه بافت همش در ٤ روز تزئینات...
28 آبان 1391

یکسالگیمان

یکساله شدم با شور و شوق مادرانه یکساله شدم با ذوق کودکانه با تو بزرگ شدن برای من که مادرم. با تو نفس کشیدن برای من که مادرم . با تو تجربه کردن برای من که مادرم بزرگترین هدیه ی دنیاست . هدیه ی تولدم . تولدی که از جنسی دیگر است . تولدی که با گریه شروع نشد . تولدی که نا خواسته نبود . تولدی که سراسر برایم شوق بود و انتظار . تولدی که مسرورم کرد . این بار بزرگ شدن را جرعه جرعه مینوشم . این بار مادرانه تجربه میکنم کودکی را . همان کودکی که دلم برایش تنگ شده . ممنونم از تو و خدایمان برای داشتن همه ی خوشبختی ها . برای داشتن تو . برای داشتن عشق . برای داشتن فرصت دوباره کودکی . ١٢/٨/٩١ ...
15 آبان 1391

داره بزرگ میشه

این روزای آخره قبل از یکسالگی چقدر دلگیره . آخه داری بزرگ میشی و این کاملا تو رفتارت معلومه .دیگه مستقل برای خودت راه میری و وقتی میافتی خودت بلند میشی و این وسط عی میگی که یعنی همون یا علی . خیلی برام شیرینه اما چه کنم که دلم میگیره آخه دوست دارم تا ابد اندازه آغوش من باشی هی تند تند به بهانه شیر و لالا بغلت کنم . این روزا من همش تو حال هوای روزای اولی هستم که دنیا اومدی . خیلی کوچیک بودی انقدر که بدون دشکچه زیرت من جرات بغل کردنت و نداشتم . حالا وقتی تو اتاق برای خودت قدم میزنه من تو دلم قند آب میشه و هزار بار تو قربون صدقه ات میرم . قدر روزهامو میدونم تو هم بدون .  
8 آبان 1391