یکی یدونه.....چراغ خونه

19 ماهه ی شگفت انگیز

صبح چشمانت را که باز میکنی اولین کلمه بغل است که میشنوم وآغوشم همیشه برای تو باز . بعد میرویم با هم روی کاناپه مینشینیم و من یک عالمه فشارت میدم و بوست میکنم آخه شب تا صبح دور از من بودی و من دلتنگت شده بودم . بعد تو میری دنبال بازی و من دنبال درست کردن نیمرو. وسط این نیمرو درست کردن ٥ دقیقه ای ١٠ بار میای میگی به به بریزیم تو بشباق خنک شه بخوریم . و من هول میشم و دست و پا مو گم میکنم تا زود تر درست بشه و دل کوچیک و بی صبرت گشنه نمونه . بعد از صبحانه تا میام یه ذره جمع و جور کنم و هواسم پی کار خودم باشه میای میگی.......مامان داری چیکار میکنی ؟ .....امروز بعد از شنیدن این جمله دلم لرزید .من نفهمیدم تو کی اینقدر بزرگ شدی .انقدر بزرگ که ا...
1 تير 1392

داره بزرگ میشه

این روزای آخره قبل از یکسالگی چقدر دلگیره . آخه داری بزرگ میشی و این کاملا تو رفتارت معلومه .دیگه مستقل برای خودت راه میری و وقتی میافتی خودت بلند میشی و این وسط عی میگی که یعنی همون یا علی . خیلی برام شیرینه اما چه کنم که دلم میگیره آخه دوست دارم تا ابد اندازه آغوش من باشی هی تند تند به بهانه شیر و لالا بغلت کنم . این روزا من همش تو حال هوای روزای اولی هستم که دنیا اومدی . خیلی کوچیک بودی انقدر که بدون دشکچه زیرت من جرات بغل کردنت و نداشتم . حالا وقتی تو اتاق برای خودت قدم میزنه من تو دلم قند آب میشه و هزار بار تو قربون صدقه ات میرم . قدر روزهامو میدونم تو هم بدون .  
8 آبان 1391

لحظه دیدار نزدیک است

روزهای شمارش معکوس است ومن همچنان در میان حس شادی و نگرانی  غوطه ورم .نگرانیم کمتر شده است والبته برایش کلی تلاش کرده ام میخواهم مادری باشم برایت استوار که تمام روزهای زندگیت تکیه گاهی داشته باشی میخواهم مثل مادرم برایت سنگ تمام بگذارم پس دیگر هیچ مشکلی را بزرگ نمیپندارم و هیچ مسئله ای دریای بزرگ قلبم را به تلاطم وا نمیدارد . تنها 23 روز دیگر مانده است تا دیدن روی ماهت . نمیدانم چه حسی خواهم داشت از دیدن  دست و پای کوچکت  اما بدان که با همه کوچکیت تو بزرگ ترین هدیه ی خدا به زندگی من و پدرت هستی . تنها 23 روز دیگر مانده است تا انتهای دونفر بودنمان . کلی براش دلتنگ خواهم شد . اما میدانم جمع ما با بودن دخترک آرام تر و قشنگ تر...
27 مهر 1390

آرزویم

چه دعایی کنمت بهتر از این: خنده ات از ته دل ، گریه ات از سر شوق ، روزگارت همه شاد سفره ات رنگارنگ و تنی سالم و شاد ..... که بخندی همه عمر
21 شهريور 1390

قلم در دست من است

نفس که مي کشم ، با من نفس مي کشد .قدم که برمي دارم، قدم برمي دارد.اما وقتی که می خوابم ، بيدار می ماند تا خوابهايم را تماشا کند.... او مسئول آن است که خوابهايم را تعبير کند. او فرشته من است، همان موکل مهربان.اشک هايم را قطره قطره می نويسد.دعاهايم را يادداشت می کند. آرزوهايم را اندازه می گيرد و هر شب مساحت قلبم را حساب مي کند و وقتی که مي بيند دلتنگم ، پا در ميانی مي کند و کمی نور از خدا مي گيرد و در دلم مي ريزد،تا دلم کوچک و مچاله نشود. به فرشته ام ميگويم:از اينجا تا آرزوهای من چقدر راه است؟من کی به ته روياهايم ميرسم؟ ميگويم:من از قضا و قدر واهمه دارم.من از تقدير ميترسم.از سرنوشتی که خدا برايم نوشته است.من فصل آينده را بلد نيستم.از صفح...
30 مرداد 1390

نامه ای برای دخترم.. سری اول

امروز که 25 هفته و1 روز از باهم بودنمان میگذرد برایت مینویسم از آنچه برای آینده تو میخواهم . نمیدانم این آینده را تا کجا شاهدم  اما تمام خواسته هایم برای آینده توست چه آن قسمتش را که میبینم چه آن را که دلم را همراهت میکنم بجای خودم . من نمیخواهم آنچه باشی که من نتوانستم چرا که من اندازه ی آنچه در توانم بود  به آرزو هایم رسیده ام  بی آنکه دلم در گرو چیزی مانده باشد . شاید اکنون من خیلی هم درخشان نباشد اما همان است که خودم میخواستم . برای تو هم همواره رسیدن به آنچه میخواهی را آرزو دارم . اما بدان همیشه آنچه که میخواهی شاید بهترین نباشد گاهی بعد از کلی تلاش به جایی میرسی که شباهتی به آنچه در ذهنت بود ندارد تازه آن وقت است که ...
15 مرداد 1390
1