یکی یدونه.....چراغ خونه

آغاز 91 و روزای خوبش

روزای آخر سالمون پر شد از اتفاقات پیش بینی نشده .یه سری خوب و یه سری هم بد .همه چیز توهم توهم شده بود اما سال ٩٠ به خیر و خوشی تموم شد . سال ٩٠  رو تا ابد با تمام خاطراتش تو قلبم نگه میدارم .خداحافظ سال پر از خوشی و خوشبختی پر از خنده های دخترک کوچیکی که برکت و شادی مهمون خونمون کرد . از آغاز ٩٠ تا پایان همیشه خانواده کوچیکمون زندگی قشنگ و پر از لطف خدا ست. سال ٩١ هم به امید خدا پر از روزای خوب خواهد بود روز دندونای دخترک روز اولین قدم هاش حتی روز اولین غلت زدنش برای همه آرزوی شادی و سلامتی دارم چند تا آرزوی مخصوص هم برای خانواده هامون برای پدربزرگ پدری دخترک سلامتی .برای پدر بزرگ و مادربزرگ مادری دخترک هم روزگار نو برای خاله و ...
6 فروردين 1391

اندک اندک میرسد گویی بهار

پارسال این روزا یه وروجک تو دلم بود و من از بودنش خبر نداشتم هنوز .اصلا هم نمیتونستم فکر اومدنش و بکنم . روزای خونه تکونی بود و من اصلا حال نداشتم زود خسته میشدم و دل درد میگرفتم کم کم داشت شک برم میداشت که نکنه سنگ کلیه  یا سنگ مثانه ای چیزی گرفتم همش تا می اومدم یه دستمال به دیوار بکشم از دلدرد ولو میشدم لذا تمام کاره خونه تکونی رو آقای پدر آینده انجام داد طفلک اونم روحش خبر دار نبود . چقدر به داشتنش افتخار کردم . حالا وروجکمون واقعا وروجک شده دلش میخواد تمام ساعات روزم و به اون اختصاص بدم تا وقتی تو حوزه دیدش میچرخم همه چیز خوبه ولی امان از لحضه ای که منو نبینه جیغی میزنه بیا و ببین ....نتیجه این که هنوز اندر خم یه کوچه خونه تکون...
17 اسفند 1390

یه کم وقت اضافه

دو روزه پیش واکسن ٤ ماهگی دخترک و زدیم. اولش تا چند ساعت خوب بود بر عکس دفعه قبل . کلا هم زیاد گریه زاری نکرد اما همون شیر نخوردنا رو باز داشت . تب هم خیلی داشت تقریبا ٢٤ ساعت تب داشت و ١٥ دقیقه یه بار باید یه آبی به دست و صورتش میزدم .خلاصه که هرچی رشته بودیم پنبه شد و کلی لاغر شده . تو مرکز بهداشت که وزنش کردیم ٥٨٠٠ بود حالا باید بریم دکتر تا قد هم بگیریم .آخه اونجا پرونده نداره فقط برای قطره وزنش میکنیم . همه چیز تقریبا داره آروم میشه و من هم خیلی سرحال تر از قبل شدم . دلم یه مسافرت میخواست برای عید داخل ایران برامون امکان نداشت یه اکازیون برای لبنان پیدا کردیم که چون دختری پاس نداشت نشد .حالا قراره کارای پاس و انجام بدیم بعد عید...
13 اسفند 1390

سه ماه و 22 روز

این روزا که تهران برفی بود ما هم هوس عکس برفی کردیم دخترک تو خونه فقط با کالاسکه سواری میخوابه بدون شرح حالا دستم و بخورم یا جوجه رو ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ خوب البته که گول نمیخورم  دستم خوشمزه تره ... خیلی شیطون شده دخترک دیگه درست شیر نمیخوره خیلی هم سحر خیزه و صبح ها معمولا قبل از ٨ بیداره ومامان بیچاره هم که تا نصف شب داشته خونه جمع و جور میکرده باید بیدار بشه و با دخترک بازی کنه . دو روز پیش خنده صدا دار میکرد اما از اون روز دیگه تکرار نشده .خیلی انرژی میخواد که سرگرمش کنی اصلا بغلیش نکردم اما به بودنم کنارش خیلی عادت داره تا از کنارش جم بخورم گریه میکنه و برای همین من اصلا به کارای خونه نمیرسم تا بیداره . ...
4 اسفند 1390

3ماهه....ماه مني

انگار تازه بعد 3 ماه داري زميني ميشي و به اينجا عادت ميكني . ماه قشنگم 90 روزگيت براي من خيلي دلچسبه .برات 90 سال عمر پر از شادي و بركت و نگاه مهربون خدا رو آرزو دارم . .............................................................. دارم زبون ني ني ياد ميگيرم الان ديگه از تو چشماش هم ميتونم بخونم كه چي ميخواد چه برسه از رو صداش .انقدر دلچسبه اين روزا كه ميخوام ثانيه ها رو قورت بدم.   پ ن : به زودي در اين مكان عكس نسب خواهد شد .... قول ميدم
12 بهمن 1390

روز ... شب

روزهایم با عشق شب میشود اما لحظاتش برایم چنان تند میگذرد که گاهی به فکر جنگ با عقربه های ساعتم . بعضی روزها دخترک انقدر آرام است و مظلوم که دلم نمی آید نگاهم را از او دور کنم و بعضی روزها آنقدر بیتابی میکند که دلم لحظه ای فراغ بال میخواهد ......اما همچنان عاشق ام ميخندد بغض ميكند نگاهش روي من قفل مي شود و با من حركت ميكند خودش را از توي بغل ديگران به سمت من هل ميدهد سرش را بالا ميگيرد سعي ميكند حرف بزند و سعي دارد با دستش اجسام اطرافش را بگيرد انگشت شست و اشاره اش راهم ميخورد .   ...
6 بهمن 1390

جراحی تو 41 روزگی

امروز من و دخترام و آقای پدر و مامانم راهی مسیری شدیم که حقیقتا تصورش هم قبل از دنیا اومدن دختری برایم سخت بود . رفتیم مرکز جراحی آذر تا فتخ دختری رو جراحی کنیم تا عزیزه دلم دیگه برای خمیازه کشیدن هم درد نداشته باشه .تا بتونم لبخند هاشو بیشتر و بیشتر ببینم .
23 آذر 1390

40 پله ی اول

امروز 40 روز و شب است که من و این خانه و آقای پدر از بوی تو مست شده ایم . هرچند سخت گذشت اما این لحظه ها که تو کوچکی و صدایت کوچک است و عطر تنت در تمام فضای خانه پیچیده است را نمیخواهم بگذرد . 40 روز ریاضت شبانه روزی من و 40 روزگی تولد تو مبارک ......................................................................... 20 روزه که بود برای اولین بار به من خندید اما این خنده ها میون گریه های که بخاطر دلدرد شدیداش بود گم شد . 31 روزه که بود 3050 وزنش بود و این وزن کم و دکتر گفت به خاطر دلدرده امیدوارم ای دردها فردا تمام شود و دخترکم بدونه درد به تمام دنیا بخنده .دردی که باعث میشه حتی بعد خمیازه هم گریه کنه . ...
22 آذر 1390

متولد آبان

٩٠/٨/١٢ روزي كه تا ابد درخشنده ترين روز تقويم من است ساعت 9.55 دقيفه شب وقتي كه من انتظار امدنت را نداشتم .وقتي كه پدرت كيلومترها دور تر از ما بود .تو امدی بدون هیچ توقعی بابت گلباران کردن قدم هایت . تو آمدی با چشمانی که برق عشق را داشتند . تو آمدی با نفس های که تمام زندگیم شد . دخترک ٢٥٨٠ گرمی با قد ٥٠ در اولین ساعت دنیا آمدن اش دخترک ١ روزه ...
14 آبان 1390