اولین مکالمه تلفنی جدی پدر- دخترانه
غروب بود نزدیک آمدن پدر . ما هم تمام بازی های رو که به ذهنمان میرسید انجام داده بودیم اما هنوز دخترک دنبال بازی هیجان انگیز تری بود . حوصله اش سر رفته بود و دورو برمان میپیچید.همینجور که خسته نشسته بودیم روی مبل تلفن به دست آمد و زد به پایم .
گفتم حوصله ات سر رفته میخوای تلفن کنی به کی ؟
دخترک:خندید و ذوق کرد (یعنی تلفن بزنیم)
_زنگ بزنم مامان جون حرف بزنی باهاش؟
دخترک:نه (از همه چیز بیشتر این روزها نه میشنوییم)
_زنگ بزنم بابا؟
دخترک:میخندد و ذوق میکند (یعنی تایید حرف ما)
شماره پدر را گرفتم و گذاشتم روی آیفون و گوشی را دادم دستش آقای پدر که گوشی را برداشت گفتم دخترک حوصله اش سر رفته و میخواهد با شما حرف بزند .
پدر :سلاممممم خوبی عسلم ؟
دخترک: ادو (الو)
پدر: بابایی بازی کردی ؟ من زود میام پیشت
دخترک : ادو
پدر :بابای برات بستنی بخرم
دخترک :نه
پدر: پفیلا بخرم
دخترک:نه
پدر: اسمارتیز بخرم
دخترک: میخندد و ذوق میکند
پدر کلی قربان صدقه دخترکش میرود من هم گوشی راقطع میکنم و کلی میچلانمش .
چه کیفی داشت این که دیدم از پشت تلفن هم میتواند خود را برساند به آنچه میخواهد
انگار دارد نرم نرمک بی آنکه من بفهمم بزرگ میشود........ بزرگ شدنی !