یکی یدونه.....چراغ خونه

مادرم

این روزها روی مامانم خیلی حساس شدم . همش سعی میکنم همه چیز بر وفق مرادش باشه . یه وقت خدایی نکرده ناراحت نشه .کسی بهش چیزی نگه که دوست نداره و همه قدر زحماتش و بدونن . تشویقش میکنم که برای خودش هم خرید کنه و انقدر به فکر من و خواهر برادر و بابام نباشه فقط . دلم میخواد بابام خیلی بیشتر از قبل بهش محبت کنه و هواش و داشته باشه . اصلا و ابدا هم طاقت دیدن ناراحتیش و ندارم ...................و تمام اینها شاید از احساس مادرانه خودم نشات میگیره احساس دوگانه ای دارم این روزها که نمیدونم مادرها خوشبخت ترین هستند یا مظلوم ترین ؟ خوشبختیشان نه قابل تعریف است نه لزومی به تعریف داد . اما مظلومیتشان را برای از خود گذشتگی همیشگیشان میدانم و خودم هم شریک...
6 مهر 1390

درگیری های ذهن مادرانه ام

مادر که  میشوی انگار تمام دنیایت یک موجود کوچکیست که بدنیا آوردی اش . دلت میخواهد همه چیز داشته باشد . تمام چیزهایی که یه بچه ی کوچک میتواند نیاز داشته باشد شاید زیاد نباشد اما تو خروارها لباس و اسباب بازی براش میخری  . شاید حق با دیگران باشد مگر بچه چقدر لباس لازم دارد اما تو مادری و تمام وجودت اوست انگار خودت توی این دنیا نیستی .لباس و کفش و کیف احتیاج نداری . میدانم که شایید دوسال دیگر من بمانم و یک دنیا  دوری از خودم .شاید منی که دوسال دیگر توی آیینه میبینم را نشناسم .شاید به یاد نیاورم آخرین باری را که برای خودم خرید کردم . شاید من- خودم شاکی باشد از دستم و هی قر بزند به جانم که چرا فراموشش کردم  اما بعید میدانم ...
6 شهريور 1390
1