یکی یدونه.....چراغ خونه

گردش یک روز علمی

1391/9/30 0:24
نویسنده : مامان باران
224 بازدید
اشتراک گذاری

شب قبل بعلت سرما خوردگی تا ساعت ٥ صبح روی دستم بود و راه میبردمش .تا میخواستم بزارمش توی تخت بیدار میشد . حتی توی تخت خودمون و کنار من هم نخوابید فقط میخواست که راه بره .تا ساعت ٥ راهش بردم و بعد آقای پدر رو صدا کردم و گفتم شیف شما برای مراقبت از یه بچه سرما خورده شروع شد. از من گرفتش دخترک گریه میکرد و آقای پدر هم غر میزد .انقدر خسته بودم که وسط گریه دخترک و غرغر های آقای پدر خوابم برد .نفهمیدم کی بود که دوتایی اومدن توی تخت و کنار من خوابیدن . باصدای گریه دخترک بیدار شدم که شیرش بدم تا بغلش کردم دیدم داغه مثل گوله آتیش.آقای پدر رفت براش استامینفن اورد.قطره ها رو ١٨ تا شمرد و داد دستم  .نمیدونم چرا قطره چکونا چند وقته جراب شدن نه دارو رو درست میکشه نه درست خالی میکنه تو دهن بچه .به زور دارو رو دادم خورد .تو این فاصله آقای پدر یه حوله خیس برام اورده بود همینجور که دخترک شیر میخورد حوله رو کشیدم روی صورت و دستها و پاهاش .خوابوندمش توی تختمون کنار خودم یه پتو نازک انداختم روش پاهاشو گذاشتم بیرون و حوله رو انداختم روی پاش .رفتم از اتاق بیرون که ببینم ساعت چند بهش استامینفن دادیم .دیدم ساعت ٧.٥ شده اومدم کنارش خوابیدم .ساعت ٩دوباره شیرش دادم باز هم گریه میکرد میخواست روی دستم بمونه اما انقدر گیج خواب شده بود از اثر دارو که بعد نیم ساعت تونستم بزارمش روی تخت . رفتم دستشویی و بوخور سرد رو دوباره آب کردم و روشن کردم و یه سوپ شلغم برای ناهار بار گذاشتم کمی با آقای پدر حرف زدیم در مورد کارش و خوابیدم . آقای پدر ساعت ١١ رفت سره کار اثر دارو دخترک تا ساعت ١٢ خوابوند و من کنارش کمبود خواب شبم و جبران کردم

بیدار که شد بهش صبحانه فرنی شیر و نشاسته دادم کمی خورد بعد ناهار سوپ اونم نصفه همیشه .ساعت ٣ دوباره خوابش میومد خوابوندم و باز هم نیم ساعت روی دستم راه میبردمش .دیگه دست و کتفام از درد داشت کنده میشد تمام این ٣ ساعت بغلم بود . تو فرصت خوابش میوه خورد کردم و گذاشتم تو خشک کن برای شب یلدا میوه خشک داشته باشیم .شیر داغ کردم که شیر نسکافه درست کنم که بیدار شد . حالش بهتر شده بود براش شیر و بیسکوییت اوردم .شیر نسکافه خودم هم سرد شده بود دیگه .

به کمک عمو پورنگ چندتا تیکه شلغم خورد وآقای پدر ساعت ٧ اومد منم هم خسته بودم .دخترک و پیچید توی پتو یک کلاه گذاشت سرش و بردش خونه مامان بزرگش .

آشپزخونه جمع و جور کردم و پذیرایی رو که پر شده بود از اسباب بازی. شام گذاشتم و نشستم پای نت .خداروشکر یکساعت نفس کشیدم چقدر چسبید .

بعد اومدنشون شام خوردیم و بازی کردیم و لالایی و خواب دخترک ساعت ١١.٥

حالا خودم عطسه میکنمو سرم درد میکنه . امشب کی میخواد از من مراقبت کنه ؟

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (3)

الناز(مامان بنیا )
2 دی 91 16:10
خسته نباشی دوستم همیشه شاد باشید بی سرما خوردگی
صبا
3 دی 91 14:01
عزیز دلم الهی که همیشه سالم باشی.... باران جونم خسته نباشی مادر
یاسمن مامان رادین
9 دی 91 6:57
خسته نباشی عزیزم. ایشالا هیچ وقت بچه ها دچار مریضی نشن که واقعا سخته