یکی یدونه.....چراغ خونه

ماجراهای من و فرنی

دخترک: اول از همه بگم که ما از پایان ٤ ماهگی غذای کمکی رو شروع کردیم اما هنوز هم با وجود گذشت ١.٥ ماه عادت نکردیم به خوردن این جور هله هوله ها و حالا قدر شیرمون و بیشتر میدونیم ......آخه غذاهای بیمزه چیه میدین ما بعد هم باید بگم که ما غذای آبکی دوست نداریم ها سیب زمینی هم توش نباشه دوست نداریم سیب هم فقط سیب زرد میخوریم خوب حالا آماده میشیم برای این که به لباسها و پیشبندمون غذا بدیم اولین قاشق و خودم میخوری اما دومی دیگه برای پیشبندم مامانم برای موفقیت بیشتر در امر خوراندن غذا به ما یه روش دیگه رو در پیش میگیره ....غذا خوردن به صورت درازکشیده اما در نتیجه کار فرق چندانی حاصل نمیشه بابا پیشبندم سیر شد بسه د...
3 ارديبهشت 1391

بیقراری های آرام قلبم

وقتی مادر شدی دیگر قلبت آرامش ندارد . گاه چنان از عشق و هیجان پر میشود که دیگر تند ترین ریتم دنیا هم به پای ریتم ضربان قلب تو نمیرسد و گاهی چنان از درد فشرده میشود که شک میکنی از اینکه توان ادامه داشته باشد. این روزها قلبم میان گریه های و بی تابی های دخترک چنان بی تاب و توان شده است که خودم هم نمیدانم چگونه است که اشکانم جاری نشده اند شاید این هم از معجزات مادر شدن است . دخترک همچنان درگیر دندان هایش و من از دخترک درگیر تر . تمام مدت روز تنش داغ است اما تب ندارد .صبح ها کمی میخندد و حرف میزند و قلب من نیروی تازه میگیرد برای شب هایی که تا نزدیک صبح بیدار است و اشک میریزد و هیچ چیز هم انگار دردش را تسکین نمیکند .تمام لثه پایین متورم شده اس...
31 فروردين 1391

زندگی حول دخترک میچرخد

پدر بزرگ پدری دخترک مریض است از اول سال جدید فقط یکبار او را دیده ایم آن هم در ccu الان هم در icu است و ملاقات ندارد .دلمان برايش تنگ شده و از خدا ميخوايم كه زود خوب و شاد برگرده خونه . دختركمان انگار به خوردن غذاي كمكي بعد يك ماه عادت كرده و كمي هم غذاي غير قانوني ميدهيم دستش.مثلا امروز نان تافتون داديم هي توي دهنش خيسش ميكرد منم از ترس اين كه تيكه بشه ازش ميگرفتم چنان گريه اي سر ميداد كه بيا و ببين. يه استخون مرغ رو هم شستم دادم دستش ( اين ديگه از اون كارهاي عجيب بود ) چنان با اشتياق ميخورد كه انگار داره كباب غاز ميخوره . دندوناي نيشش توي لثه بالا اومده و لثه انگار تاول زده ....فكرش راهم نميتوانم بكنم كه اولين دندان هاي دخترك دندان نيش...
18 فروردين 1391

اندک اندک میرسد گویی بهار

پارسال این روزا یه وروجک تو دلم بود و من از بودنش خبر نداشتم هنوز .اصلا هم نمیتونستم فکر اومدنش و بکنم . روزای خونه تکونی بود و من اصلا حال نداشتم زود خسته میشدم و دل درد میگرفتم کم کم داشت شک برم میداشت که نکنه سنگ کلیه  یا سنگ مثانه ای چیزی گرفتم همش تا می اومدم یه دستمال به دیوار بکشم از دلدرد ولو میشدم لذا تمام کاره خونه تکونی رو آقای پدر آینده انجام داد طفلک اونم روحش خبر دار نبود . چقدر به داشتنش افتخار کردم . حالا وروجکمون واقعا وروجک شده دلش میخواد تمام ساعات روزم و به اون اختصاص بدم تا وقتی تو حوزه دیدش میچرخم همه چیز خوبه ولی امان از لحضه ای که منو نبینه جیغی میزنه بیا و ببین ....نتیجه این که هنوز اندر خم یه کوچه خونه تکون...
17 اسفند 1390

یه کم وقت اضافه

دو روزه پیش واکسن ٤ ماهگی دخترک و زدیم. اولش تا چند ساعت خوب بود بر عکس دفعه قبل . کلا هم زیاد گریه زاری نکرد اما همون شیر نخوردنا رو باز داشت . تب هم خیلی داشت تقریبا ٢٤ ساعت تب داشت و ١٥ دقیقه یه بار باید یه آبی به دست و صورتش میزدم .خلاصه که هرچی رشته بودیم پنبه شد و کلی لاغر شده . تو مرکز بهداشت که وزنش کردیم ٥٨٠٠ بود حالا باید بریم دکتر تا قد هم بگیریم .آخه اونجا پرونده نداره فقط برای قطره وزنش میکنیم . همه چیز تقریبا داره آروم میشه و من هم خیلی سرحال تر از قبل شدم . دلم یه مسافرت میخواست برای عید داخل ایران برامون امکان نداشت یه اکازیون برای لبنان پیدا کردیم که چون دختری پاس نداشت نشد .حالا قراره کارای پاس و انجام بدیم بعد عید...
13 اسفند 1390

سه ماه و 22 روز

این روزا که تهران برفی بود ما هم هوس عکس برفی کردیم دخترک تو خونه فقط با کالاسکه سواری میخوابه بدون شرح حالا دستم و بخورم یا جوجه رو ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ خوب البته که گول نمیخورم  دستم خوشمزه تره ... خیلی شیطون شده دخترک دیگه درست شیر نمیخوره خیلی هم سحر خیزه و صبح ها معمولا قبل از ٨ بیداره ومامان بیچاره هم که تا نصف شب داشته خونه جمع و جور میکرده باید بیدار بشه و با دخترک بازی کنه . دو روز پیش خنده صدا دار میکرد اما از اون روز دیگه تکرار نشده .خیلی انرژی میخواد که سرگرمش کنی اصلا بغلیش نکردم اما به بودنم کنارش خیلی عادت داره تا از کنارش جم بخورم گریه میکنه و برای همین من اصلا به کارای خونه نمیرسم تا بیداره . ...
4 اسفند 1390

روز ... شب

روزهایم با عشق شب میشود اما لحظاتش برایم چنان تند میگذرد که گاهی به فکر جنگ با عقربه های ساعتم . بعضی روزها دخترک انقدر آرام است و مظلوم که دلم نمی آید نگاهم را از او دور کنم و بعضی روزها آنقدر بیتابی میکند که دلم لحظه ای فراغ بال میخواهد ......اما همچنان عاشق ام ميخندد بغض ميكند نگاهش روي من قفل مي شود و با من حركت ميكند خودش را از توي بغل ديگران به سمت من هل ميدهد سرش را بالا ميگيرد سعي ميكند حرف بزند و سعي دارد با دستش اجسام اطرافش را بگيرد انگشت شست و اشاره اش راهم ميخورد .   ...
6 بهمن 1390

جراحی تو 41 روزگی

امروز من و دخترام و آقای پدر و مامانم راهی مسیری شدیم که حقیقتا تصورش هم قبل از دنیا اومدن دختری برایم سخت بود . رفتیم مرکز جراحی آذر تا فتخ دختری رو جراحی کنیم تا عزیزه دلم دیگه برای خمیازه کشیدن هم درد نداشته باشه .تا بتونم لبخند هاشو بیشتر و بیشتر ببینم .
23 آذر 1390