زندگی حول دخترک میچرخد
پدر بزرگ پدری دخترک مریض است از اول سال جدید فقط یکبار او را دیده ایم آن هم در ccu الان هم در icu است و ملاقات ندارد .دلمان برايش تنگ شده و از خدا ميخوايم كه زود خوب و شاد برگرده خونه .
دختركمان انگار به خوردن غذاي كمكي بعد يك ماه عادت كرده و كمي هم غذاي غير قانوني ميدهيم دستش.مثلا امروز نان تافتون داديم هي توي دهنش خيسش ميكرد منم از ترس اين كه تيكه بشه ازش ميگرفتم چنان گريه اي سر ميداد كه بيا و ببين. يه استخون مرغ رو هم شستم دادم دستش ( اين ديگه از اون كارهاي عجيب بود ) چنان با اشتياق ميخورد كه انگار داره كباب غاز ميخوره .
دندوناي نيشش توي لثه بالا اومده و لثه انگار تاول زده ....فكرش راهم نميتوانم بكنم كه اولين دندان هاي دخترك دندان نيش باشد تصور چهره اش با چهارتا دندان نيش به نظرم خنده دار است .
هنوز غلت نميزنه ولي تا نشستن كامل انگار فاصله ي زيادي نيست از روي سينه خوابيدن هم اصلا خوشش نمي ايد هر باز كه ميگذارمش روي سينه سرش و ميذاره روي زمين و چشماش و ميبنده .
بابا و آينه و تلويزيون رو ميشناسه و اگه بگيم كو سريع نگاهشون ميكنه .تو صندلي غذا تا نيم ساعت هم ميشينه و غر نميزنه . آواز ميخونه و از ديدن عكس ني ني ها خوشحال ميشه و ذوق ميكنه . تازگي ها غريبي ميكنه و بغل ديگران نميره اما از تو بغل ما به همه ميخنده .
خلاصه كه روزا خيلي خوب با مركزيت محوري دخترك داره ميگذره .
12 فروردين هم يه مهموني داديم كه همه زحمتش و ممامان و بابام كشيدن من حتي نتونستم مهمونامو درست حسابي ببينم .
دخترك يك ساعت بعد از تحويل سال