یکی یدونه.....چراغ خونه

وقتی یه ریزه بچه به ما میخنده

دیشب واقعا شب سختی بود . هم برای من هم برای همسری .اون که انقدر ناراحت بود که کاملا مشخص بقض راه گلوشو بسته بود .توی راه تمام وصیت هامو براش گفتم و یک سری کارا که که هنوز انجام نشده بود و براش برنامه کردم .همش تو این فکر بودم که شاید ضربان قلبش خوب نباشه و فردا دیگه بدنیا بیارنش . یهو یادم افتاد ای دل قافل دختری هنوز اسم نداره    دیگه داشتم میزد زیره گریه اما دلم برای همسری سوخت . خلاصه که رسیدیم و من رفتم داخل بلوک زایمان درست مثل این سرخوشا میگم نی نی از صبح تکون نخورده. مامای که اونجا بود با تعجب میگه اصلا.میگم شایید 10 بار .میگه اونوقت الان اومدی ؟ چقدر دلگنده ای .صدای قلبشو چک کرد و گفت که باید نوار قلب بگیریم ازش من ...
10 مهر 1390

بر ما چه میگذرد

  این روزا من که همش درگیر تکون خوردن و نخوردن این دختره هستم .     چقدر به آدم استرس وارد میشه . واقعا انگار نی نی های دنیا اومده با تمام زحمت و سختی که دارن حداقل این که به مامانشون استرس وارد نمیشه . خدایا چقدر شمردن تکونای این فسقلی سخته . یه روزایی انقدر تکون میخوره که من سرگیجه میگیرم یه روزایی هم مثل امروز حتی 5 تا تکون هم از صبح نخورده تازه قسمت اسف بارش این جاست که هی راه میری تو یخچال و کابینت میگردی یه چیزی پیدا میکنی که خانم دوست داشته باشه بخوری بلکه خوشحال بشه   ........امـــــــــــا خبری نیست که نیست .   بابا من تسلیم دیگه واقعا قلبم از حلقم داره میزنه بیرون   تا 1 ساعت د...
9 مهر 1390