وقتی یه ریزه بچه به ما میخنده
دیشب واقعا شب سختی بود . هم برای من هم برای همسری .اون که انقدر ناراحت بود که کاملا مشخص بقض راه گلوشو بسته بود .توی راه تمام وصیت هامو براش گفتم و یک سری کارا که که هنوز انجام نشده بود و براش برنامه کردم .همش تو این فکر بودم که شاید ضربان قلبش خوب نباشه و فردا دیگه بدنیا بیارنش . یهو یادم افتاد ای دل قافل دختری هنوز اسم نداره دیگه داشتم میزد زیره گریه اما دلم برای همسری سوخت . خلاصه که رسیدیم و من رفتم داخل بلوک زایمان درست مثل این سرخوشا میگم نی نی از صبح تکون نخورده. مامای که اونجا بود با تعجب میگه اصلا.میگم شایید 10 بار .میگه اونوقت الان اومدی ؟ چقدر دلگنده ای .صدای قلبشو چک کرد و گفت که باید نوار قلب بگیریم ازش من ...