یکی یدونه.....چراغ خونه

پدر بزرگ

دلمان برایت تنگ خواهد شد .... زیاد . بچگی هایم را که به یاد می آورم خاطرات پدر بزرگ و مادر بزرگ هایم جزء نقاط روشن اش است. آن روزها که کلی برایم شیرین بود .خانه مادر بزرگ و پدر بزرگ انگار قصر آرزوهایم بود. و حالا دخترکم یکی از پدر بزرگ هایش را از دست داده است پدر بزرگی که با وجود مریضی زیاد عشق به دخترک را در چشمانش میدیدیم. پدر بزرگی که نتوانست حتی به تعداد انگشتان یک دست هم دخترک را در آغوش بکشد . برایش رحمت و غفران الهی را آرزو مندیم
31 ارديبهشت 1391

مسافرت میرویم

من و دخترک روز 12 اردیبهشت که همون نیم سالگی گل دختری بود با قطار به همراه یه کاروان 200 نفری رفتیم پابوس امام رضا(ع). دخترک این روزا خیلی زیاد غریبی میکنه و از جمعیت میترسه اول سفر اصلا کسی جرات نداشت حالشو بپرس من هم همش مجبور بودم که دور تر از جمعیت بایستم اما آخر سر دیگه با آقایون هم خوش اخلاقی میکرد و میخندید و ما کلی خوشحال که فرهنگ اجتماعی دخترک ارتقاء پیدا کرده اما..... آقای پدر به علت نداشتن مرخصی نتونستن بیان سفر اما مامان و بابا و خواهر برادرم حسابی زحمت کشیدن و تو نگهداری دخترک کمک کردن تا من هم یه هوای عوض کرده باشم و بهم سخت نگذره و البته عجیب هم به من خوش گذشت با اینکه شرایط و جا اصلا خوب نبود . و امـــا فردای روزی که ب...
17 ارديبهشت 1391

ماجراهای من و فرنی

دخترک: اول از همه بگم که ما از پایان ٤ ماهگی غذای کمکی رو شروع کردیم اما هنوز هم با وجود گذشت ١.٥ ماه عادت نکردیم به خوردن این جور هله هوله ها و حالا قدر شیرمون و بیشتر میدونیم ......آخه غذاهای بیمزه چیه میدین ما بعد هم باید بگم که ما غذای آبکی دوست نداریم ها سیب زمینی هم توش نباشه دوست نداریم سیب هم فقط سیب زرد میخوریم خوب حالا آماده میشیم برای این که به لباسها و پیشبندمون غذا بدیم اولین قاشق و خودم میخوری اما دومی دیگه برای پیشبندم مامانم برای موفقیت بیشتر در امر خوراندن غذا به ما یه روش دیگه رو در پیش میگیره ....غذا خوردن به صورت درازکشیده اما در نتیجه کار فرق چندانی حاصل نمیشه بابا پیشبندم سیر شد بسه د...
3 ارديبهشت 1391

بیقراری های آرام قلبم

وقتی مادر شدی دیگر قلبت آرامش ندارد . گاه چنان از عشق و هیجان پر میشود که دیگر تند ترین ریتم دنیا هم به پای ریتم ضربان قلب تو نمیرسد و گاهی چنان از درد فشرده میشود که شک میکنی از اینکه توان ادامه داشته باشد. این روزها قلبم میان گریه های و بی تابی های دخترک چنان بی تاب و توان شده است که خودم هم نمیدانم چگونه است که اشکانم جاری نشده اند شاید این هم از معجزات مادر شدن است . دخترک همچنان درگیر دندان هایش و من از دخترک درگیر تر . تمام مدت روز تنش داغ است اما تب ندارد .صبح ها کمی میخندد و حرف میزند و قلب من نیروی تازه میگیرد برای شب هایی که تا نزدیک صبح بیدار است و اشک میریزد و هیچ چیز هم انگار دردش را تسکین نمیکند .تمام لثه پایین متورم شده اس...
31 فروردين 1391

گل مرواريد هاي دختري جونه زد

ديروز كه رفته بوديم دكتر براي چكاب ماهيانه دخترك خيلي تشنه شده بود و هي به ليوان آب بچه ها نگاه ميكرد .منم يادم رفته بود ليوانش و براش ببرم تو يه ليوان يه بار مصرف آب جوش ريختم خنك كه شد دادم بهش يه كمي خورد لبه ليوان تيز بود يه نگاه به دهنش كردم ببينم يه وقت زخم نشده باشه كه ديدم اي واي دو تا شكاف كوچيك روي لثه اش هست كه جاي دندونه انقدر ذوق كردم كه ميخواستم جيغ بزنم . آقاي پدر كه نديد به دكتر هم كه گفتم نگاه كرد و اما گفت نه دندون نداره و انقدر منتظر دندون نباش هنوز خيلي زوده . امروز داشتم به دخترك سيب ميدادم قاشق فلزي رو كشيدم روي لثه و ديدم كه بله يه مادر هيچ وقت اشتباه نميكنه .تازه صدا هم ميدادم دلم براي دهن بي دندونش تنگ خوا...
22 فروردين 1391

زندگی حول دخترک میچرخد

پدر بزرگ پدری دخترک مریض است از اول سال جدید فقط یکبار او را دیده ایم آن هم در ccu الان هم در icu است و ملاقات ندارد .دلمان برايش تنگ شده و از خدا ميخوايم كه زود خوب و شاد برگرده خونه . دختركمان انگار به خوردن غذاي كمكي بعد يك ماه عادت كرده و كمي هم غذاي غير قانوني ميدهيم دستش.مثلا امروز نان تافتون داديم هي توي دهنش خيسش ميكرد منم از ترس اين كه تيكه بشه ازش ميگرفتم چنان گريه اي سر ميداد كه بيا و ببين. يه استخون مرغ رو هم شستم دادم دستش ( اين ديگه از اون كارهاي عجيب بود ) چنان با اشتياق ميخورد كه انگار داره كباب غاز ميخوره . دندوناي نيشش توي لثه بالا اومده و لثه انگار تاول زده ....فكرش راهم نميتوانم بكنم كه اولين دندان هاي دخترك دندان نيش...
18 فروردين 1391

آغاز 91 و روزای خوبش

روزای آخر سالمون پر شد از اتفاقات پیش بینی نشده .یه سری خوب و یه سری هم بد .همه چیز توهم توهم شده بود اما سال ٩٠ به خیر و خوشی تموم شد . سال ٩٠  رو تا ابد با تمام خاطراتش تو قلبم نگه میدارم .خداحافظ سال پر از خوشی و خوشبختی پر از خنده های دخترک کوچیکی که برکت و شادی مهمون خونمون کرد . از آغاز ٩٠ تا پایان همیشه خانواده کوچیکمون زندگی قشنگ و پر از لطف خدا ست. سال ٩١ هم به امید خدا پر از روزای خوب خواهد بود روز دندونای دخترک روز اولین قدم هاش حتی روز اولین غلت زدنش برای همه آرزوی شادی و سلامتی دارم چند تا آرزوی مخصوص هم برای خانواده هامون برای پدربزرگ پدری دخترک سلامتی .برای پدر بزرگ و مادربزرگ مادری دخترک هم روزگار نو برای خاله و ...
6 فروردين 1391

اندک اندک میرسد گویی بهار

پارسال این روزا یه وروجک تو دلم بود و من از بودنش خبر نداشتم هنوز .اصلا هم نمیتونستم فکر اومدنش و بکنم . روزای خونه تکونی بود و من اصلا حال نداشتم زود خسته میشدم و دل درد میگرفتم کم کم داشت شک برم میداشت که نکنه سنگ کلیه  یا سنگ مثانه ای چیزی گرفتم همش تا می اومدم یه دستمال به دیوار بکشم از دلدرد ولو میشدم لذا تمام کاره خونه تکونی رو آقای پدر آینده انجام داد طفلک اونم روحش خبر دار نبود . چقدر به داشتنش افتخار کردم . حالا وروجکمون واقعا وروجک شده دلش میخواد تمام ساعات روزم و به اون اختصاص بدم تا وقتی تو حوزه دیدش میچرخم همه چیز خوبه ولی امان از لحضه ای که منو نبینه جیغی میزنه بیا و ببین ....نتیجه این که هنوز اندر خم یه کوچه خونه تکون...
17 اسفند 1390