مسافرت میرویم
من و دخترک روز 12 اردیبهشت که همون نیم سالگی گل دختری بود با قطار به همراه یه کاروان 200 نفری رفتیم پابوس امام رضا(ع).
دخترک این روزا خیلی زیاد غریبی میکنه و از جمعیت میترسه اول سفر اصلا کسی جرات نداشت حالشو بپرس من هم همش مجبور بودم که دور تر از جمعیت بایستم اما آخر سر دیگه با آقایون هم خوش اخلاقی میکرد و میخندید و ما کلی خوشحال که فرهنگ اجتماعی دخترک ارتقاء پیدا کرده اما.....
آقای پدر به علت نداشتن مرخصی نتونستن بیان سفر اما مامان و بابا و خواهر برادرم حسابی زحمت کشیدن و تو نگهداری دخترک کمک کردن تا من هم یه هوای عوض کرده باشم و بهم سخت نگذره و البته عجیب هم به من خوش گذشت با اینکه شرایط و جا اصلا خوب نبود .
و امـــا فردای روزی که برگشتیم رفتیم یه سری به مامان بزرگ و بابا بزرگ و عمه ها بزنیم که دیدیم بـــــــله دخترک جان از همه غریبی میکنه ...انگار درست بشو نیست .تازه پیش خودمون بمونه ما فکر میکنیم اون روز اول از آقای پدر هم غریبی کردن .البته بهش میخندیدن تا زمانی که تو بغل من بودن اما تو بغل ش گریه و زاری .
دخترک دد میگه و بابا البته فقط وقتی که خودش دوست داشته باشه بابا رو روز آخر مسافرت یاد گرفت کلا این بچه یه خورده با مامانم بگرده استعدادهاش شکوفا میشه تا حالا هرچی یاد گرفته از مامانم یاد گرفته مثل پاپا کردن که تا میگیم پا پا شروع میکن پاهاشو به هم زدن یا دس دسی
واکسن 6 ماهگی رو هم امروز زدیم تا الان که بهتر از 2 تای قبلی بوده خدا بخیر کنه بقیه اش رو