یکی یدونه.....چراغ خونه

یه کم وقت اضافه

دو روزه پیش واکسن ٤ ماهگی دخترک و زدیم. اولش تا چند ساعت خوب بود بر عکس دفعه قبل . کلا هم زیاد گریه زاری نکرد اما همون شیر نخوردنا رو باز داشت . تب هم خیلی داشت تقریبا ٢٤ ساعت تب داشت و ١٥ دقیقه یه بار باید یه آبی به دست و صورتش میزدم .خلاصه که هرچی رشته بودیم پنبه شد و کلی لاغر شده . تو مرکز بهداشت که وزنش کردیم ٥٨٠٠ بود حالا باید بریم دکتر تا قد هم بگیریم .آخه اونجا پرونده نداره فقط برای قطره وزنش میکنیم . همه چیز تقریبا داره آروم میشه و من هم خیلی سرحال تر از قبل شدم . دلم یه مسافرت میخواست برای عید داخل ایران برامون امکان نداشت یه اکازیون برای لبنان پیدا کردیم که چون دختری پاس نداشت نشد .حالا قراره کارای پاس و انجام بدیم بعد عید...
13 اسفند 1390

سه ماه و 22 روز

این روزا که تهران برفی بود ما هم هوس عکس برفی کردیم دخترک تو خونه فقط با کالاسکه سواری میخوابه بدون شرح حالا دستم و بخورم یا جوجه رو ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ خوب البته که گول نمیخورم  دستم خوشمزه تره ... خیلی شیطون شده دخترک دیگه درست شیر نمیخوره خیلی هم سحر خیزه و صبح ها معمولا قبل از ٨ بیداره ومامان بیچاره هم که تا نصف شب داشته خونه جمع و جور میکرده باید بیدار بشه و با دخترک بازی کنه . دو روز پیش خنده صدا دار میکرد اما از اون روز دیگه تکرار نشده .خیلی انرژی میخواد که سرگرمش کنی اصلا بغلیش نکردم اما به بودنم کنارش خیلی عادت داره تا از کنارش جم بخورم گریه میکنه و برای همین من اصلا به کارای خونه نمیرسم تا بیداره . ...
4 اسفند 1390

3ماهه....ماه مني

انگار تازه بعد 3 ماه داري زميني ميشي و به اينجا عادت ميكني . ماه قشنگم 90 روزگيت براي من خيلي دلچسبه .برات 90 سال عمر پر از شادي و بركت و نگاه مهربون خدا رو آرزو دارم . .............................................................. دارم زبون ني ني ياد ميگيرم الان ديگه از تو چشماش هم ميتونم بخونم كه چي ميخواد چه برسه از رو صداش .انقدر دلچسبه اين روزا كه ميخوام ثانيه ها رو قورت بدم.   پ ن : به زودي در اين مكان عكس نسب خواهد شد .... قول ميدم
12 بهمن 1390

روز ... شب

روزهایم با عشق شب میشود اما لحظاتش برایم چنان تند میگذرد که گاهی به فکر جنگ با عقربه های ساعتم . بعضی روزها دخترک انقدر آرام است و مظلوم که دلم نمی آید نگاهم را از او دور کنم و بعضی روزها آنقدر بیتابی میکند که دلم لحظه ای فراغ بال میخواهد ......اما همچنان عاشق ام ميخندد بغض ميكند نگاهش روي من قفل مي شود و با من حركت ميكند خودش را از توي بغل ديگران به سمت من هل ميدهد سرش را بالا ميگيرد سعي ميكند حرف بزند و سعي دارد با دستش اجسام اطرافش را بگيرد انگشت شست و اشاره اش راهم ميخورد .   ...
6 بهمن 1390

جراحی تو 41 روزگی

امروز من و دخترام و آقای پدر و مامانم راهی مسیری شدیم که حقیقتا تصورش هم قبل از دنیا اومدن دختری برایم سخت بود . رفتیم مرکز جراحی آذر تا فتخ دختری رو جراحی کنیم تا عزیزه دلم دیگه برای خمیازه کشیدن هم درد نداشته باشه .تا بتونم لبخند هاشو بیشتر و بیشتر ببینم .
23 آذر 1390

40 پله ی اول

امروز 40 روز و شب است که من و این خانه و آقای پدر از بوی تو مست شده ایم . هرچند سخت گذشت اما این لحظه ها که تو کوچکی و صدایت کوچک است و عطر تنت در تمام فضای خانه پیچیده است را نمیخواهم بگذرد . 40 روز ریاضت شبانه روزی من و 40 روزگی تولد تو مبارک ......................................................................... 20 روزه که بود برای اولین بار به من خندید اما این خنده ها میون گریه های که بخاطر دلدرد شدیداش بود گم شد . 31 روزه که بود 3050 وزنش بود و این وزن کم و دکتر گفت به خاطر دلدرده امیدوارم ای دردها فردا تمام شود و دخترکم بدونه درد به تمام دنیا بخنده .دردی که باعث میشه حتی بعد خمیازه هم گریه کنه . ...
22 آذر 1390

متولد آبان

٩٠/٨/١٢ روزي كه تا ابد درخشنده ترين روز تقويم من است ساعت 9.55 دقيفه شب وقتي كه من انتظار امدنت را نداشتم .وقتي كه پدرت كيلومترها دور تر از ما بود .تو امدی بدون هیچ توقعی بابت گلباران کردن قدم هایت . تو آمدی با چشمانی که برق عشق را داشتند . تو آمدی با نفس های که تمام زندگیم شد . دخترک ٢٥٨٠ گرمی با قد ٥٠ در اولین ساعت دنیا آمدن اش دخترک ١ روزه ...
14 آبان 1390

لحظه دیدار نزدیک است

روزهای شمارش معکوس است ومن همچنان در میان حس شادی و نگرانی  غوطه ورم .نگرانیم کمتر شده است والبته برایش کلی تلاش کرده ام میخواهم مادری باشم برایت استوار که تمام روزهای زندگیت تکیه گاهی داشته باشی میخواهم مثل مادرم برایت سنگ تمام بگذارم پس دیگر هیچ مشکلی را بزرگ نمیپندارم و هیچ مسئله ای دریای بزرگ قلبم را به تلاطم وا نمیدارد . تنها 23 روز دیگر مانده است تا دیدن روی ماهت . نمیدانم چه حسی خواهم داشت از دیدن  دست و پای کوچکت  اما بدان که با همه کوچکیت تو بزرگ ترین هدیه ی خدا به زندگی من و پدرت هستی . تنها 23 روز دیگر مانده است تا انتهای دونفر بودنمان . کلی براش دلتنگ خواهم شد . اما میدانم جمع ما با بودن دخترک آرام تر و قشنگ تر...
27 مهر 1390