19 ماهه ی شگفت انگیز
صبح چشمانت را که باز میکنی اولین کلمه بغل است که میشنوم وآغوشم همیشه برای تو باز .
بعد میرویم با هم روی کاناپه مینشینیم و من یک عالمه فشارت میدم و بوست میکنم آخه شب تا صبح دور از من بودی و من دلتنگت شده بودم .
بعد تو میری دنبال بازی و من دنبال درست کردن نیمرو. وسط این نیمرو درست کردن ٥ دقیقه ای ١٠ بار میای میگی به به بریزیم تو بشباق خنک شه بخوریم . و من هول میشم و دست و پا مو گم میکنم تا زود تر درست بشه و دل کوچیک و بی صبرت گشنه نمونه .
بعد از صبحانه تا میام یه ذره جمع و جور کنم و هواسم پی کار خودم باشه میای میگی.......مامان داری چیکار میکنی ؟ .....امروز بعد از شنیدن این جمله دلم لرزید .من نفهمیدم تو کی اینقدر بزرگ شدی .انقدر بزرگ که این جمله ها رو ازت بشنوم .
من یک مادر تمام وقت . درگیر با غذا و بازی و کاردستی ، با شعر های کودکانه . امروز و هر روز چندین و چند بار بار شکه میشم از این همه بزرگ شدنت تنها در ١٩ ماه .