تند بادی که روزهایم را میبرد
وارد هفته 27 شدیم و ماه 7 شروع شد .
میان حس گنگ خوشحالی و اضطراب غوطه ورم . خوشحالیم بابت نزدیک شدنم به بزرگترین هدیه ی خداست برای در آغوش کشیدن فرشته ای .ناراحتیم برای از دست دادن حس قشنگ این روزها .
این روزهای من پر است از درد های مختلف و عجیب و غریب . و پر از دلتنگی برای مسائل روزمره ام . دیگر نمیتوانم مثل سابق راه بروم شب ها توی تخت هم دائم نفسم تنگ میشود انگار دارم کوه جابجا میکنم .گاهی خنده ام میگیرد . گاهی بغض گلویم را فشار میدهد دوست دارم مثل قبل بدوم راه بروم غذا بپزم و خانه ای مرتب داشته باشم اما از پس هیچکدام بر نمی آیم .دائم به خودم وعده وعید میدهم که دارد تمام میشود و آنگاه است که یکی درونم فریاد میزند که نه نمیخواهم .
من نمیدانم این دیگر چه حسیست .چگونه با تمام این سختی ها اینقدر شیرین است .....نمیدانم .
من دلم میخواهد تمام ثانیه های این روزها را ببلعم تا هرگز از یاد نبرم .گریزی نیست از گذر این روزها . اما تمامشان تا ابد توی ذهن من هک خواهند شد ....تمام روزهای که فرشته ای توی دلم بال میزند *
*: این جمله رو قبلا توی یه وبلاگی دیده بودم سالها پیش وتمام این سالها توی ذهنم یه حسی رو ایجاد میکرد غریب .اما این روزها با تمام وجودم میفهم اش .