یکی یدونه.....چراغ خونه

بر ما چه میگذرد

  این روزا من که همش درگیر تکون خوردن و نخوردن این دختره هستم .     چقدر به آدم استرس وارد میشه . واقعا انگار نی نی های دنیا اومده با تمام زحمت و سختی که دارن حداقل این که به مامانشون استرس وارد نمیشه . خدایا چقدر شمردن تکونای این فسقلی سخته . یه روزایی انقدر تکون میخوره که من سرگیجه میگیرم یه روزایی هم مثل امروز حتی 5 تا تکون هم از صبح نخورده تازه قسمت اسف بارش این جاست که هی راه میری تو یخچال و کابینت میگردی یه چیزی پیدا میکنی که خانم دوست داشته باشه بخوری بلکه خوشحال بشه   ........امـــــــــــا خبری نیست که نیست .   بابا من تسلیم دیگه واقعا قلبم از حلقم داره میزنه بیرون   تا 1 ساعت د...
9 مهر 1390

مادرم

این روزها روی مامانم خیلی حساس شدم . همش سعی میکنم همه چیز بر وفق مرادش باشه . یه وقت خدایی نکرده ناراحت نشه .کسی بهش چیزی نگه که دوست نداره و همه قدر زحماتش و بدونن . تشویقش میکنم که برای خودش هم خرید کنه و انقدر به فکر من و خواهر برادر و بابام نباشه فقط . دلم میخواد بابام خیلی بیشتر از قبل بهش محبت کنه و هواش و داشته باشه . اصلا و ابدا هم طاقت دیدن ناراحتیش و ندارم ...................و تمام اینها شاید از احساس مادرانه خودم نشات میگیره احساس دوگانه ای دارم این روزها که نمیدونم مادرها خوشبخت ترین هستند یا مظلوم ترین ؟ خوشبختیشان نه قابل تعریف است نه لزومی به تعریف داد . اما مظلومیتشان را برای از خود گذشتگی همیشگیشان میدانم و خودم هم شریک...
6 مهر 1390

شروع ماه هشت

به سلامتــــــــــــــــی وارد ماه هشت شدیم   اون اولین بار که نی نی خودش و به هم نشون داد و گفت سلام مامانی  درست همون روز که بی بی چک مثبت شد همش فکر میکردم یعنی منم به هفته 8-9 میرسم که صدای قلب مهربونش و بشنوم ؟ هفته 16 و 17 هم اومد و من فهمیدم مهمونه قلبم یه دختره ناز نازیه اون موقع آرزوم بود که هفته 30 برسه. امروز هم داریم هفته 31 رو با هم پر میکنیم  و این هفتمین باریه که اومدن بیست و دومین  روز ماه رو شکر میکنیم و امید واریم  دو بار دیگه هم این روزه خوب و با هم ببینیم و شکر کنیم تا دختری سالم و بی مشکل بعد 9 ماه طی راهی طولانی بیاد بغلمون .   الان همه چیز خوبه من 11 کیلو وزن اضافه کردم که چو...
22 شهريور 1390

آرزویم

چه دعایی کنمت بهتر از این: خنده ات از ته دل ، گریه ات از سر شوق ، روزگارت همه شاد سفره ات رنگارنگ و تنی سالم و شاد ..... که بخندی همه عمر
21 شهريور 1390

درگیری های ذهن مادرانه ام

مادر که  میشوی انگار تمام دنیایت یک موجود کوچکیست که بدنیا آوردی اش . دلت میخواهد همه چیز داشته باشد . تمام چیزهایی که یه بچه ی کوچک میتواند نیاز داشته باشد شاید زیاد نباشد اما تو خروارها لباس و اسباب بازی براش میخری  . شاید حق با دیگران باشد مگر بچه چقدر لباس لازم دارد اما تو مادری و تمام وجودت اوست انگار خودت توی این دنیا نیستی .لباس و کفش و کیف احتیاج نداری . میدانم که شایید دوسال دیگر من بمانم و یک دنیا  دوری از خودم .شاید منی که دوسال دیگر توی آیینه میبینم را نشناسم .شاید به یاد نیاورم آخرین باری را که برای خودم خرید کردم . شاید من- خودم شاکی باشد از دستم و هی قر بزند به جانم که چرا فراموشش کردم  اما بعید میدانم ...
6 شهريور 1390