مادرم
این روزها روی مامانم خیلی حساس شدم . همش سعی میکنم همه چیز بر وفق مرادش باشه . یه وقت خدایی نکرده ناراحت نشه .کسی بهش چیزی نگه که دوست نداره و همه قدر زحماتش و بدونن . تشویقش میکنم که برای خودش هم خرید کنه و انقدر به فکر من و خواهر برادر و بابام نباشه فقط . دلم میخواد بابام خیلی بیشتر از قبل بهش محبت کنه و هواش و داشته باشه . اصلا و ابدا هم طاقت دیدن ناراحتیش و ندارم ...................و تمام اینها شاید از احساس مادرانه خودم نشات میگیره
احساس دوگانه ای دارم این روزها که نمیدونم مادرها خوشبخت ترین هستند یا مظلوم ترین ؟
خوشبختیشان نه قابل تعریف است نه لزومی به تعریف داد . اما مظلومیتشان را برای از خود گذشتگی همیشگیشان میدانم و خودم هم شریک همین احساسم این روزها ....تمام زندگیم خلاصه شده است در دخترکی که هنوز نیامده . حالا مادرم دختری دارد که 25 سال تمام- روز و شب جلوی چشمش چرخید و حالا 3 سال است که او را سپرده به دستان مهربان همسری که نمیداند چقدر با او مهربان است و من هر چه از خوبی همسرم برایش بگویم انگار باز هم دلش طاقت ندارد .خیلی وقتها از شوخی های عادی ما دلش میگیرد و فکر میکند که به من سخت میگذرد و برای من سخت تر میشود هر روز و هر روز درد و دل با بهترین مادر و بهترین دوست عمرم .......چرا که دلم تاب ناراحتی ا ش را ندارد .
این روزها واقعا خجالت میکشم که توی چشمان مادرم نگاه کنم و میدانم که تمام مردان دنیا حتی لحظه ای نمیتوانند حس یک مادر را ...یا حس یک دختر را که در آستانه ی مادر شدن است ...درک کنند .اما خوشحالم از این که دخترکم روزی تمام دغدغه های فکری مرا حس میکند .