درگیری های ذهن مادرانه ام
مادر که میشوی انگار تمام دنیایت یک موجود کوچکیست که بدنیا آوردی اش . دلت میخواهد همه چیز داشته باشد . تمام چیزهایی که یه بچه ی کوچک میتواند نیاز داشته باشد شاید زیاد نباشد اما تو خروارها لباس و اسباب بازی براش میخری .
شاید حق با دیگران باشد مگر بچه چقدر لباس لازم دارد اما تو مادری و تمام وجودت اوست انگار خودت توی این دنیا نیستی .لباس و کفش و کیف احتیاج نداری .
میدانم که شایید دوسال دیگر من بمانم و یک دنیا دوری از خودم .شاید منی که دوسال دیگر توی آیینه میبینم را نشناسم .شاید به یاد نیاورم آخرین باری را که برای خودم خرید کردم . شاید من- خودم شاکی باشد از دستم و هی قر بزند به جانم که چرا فراموشش کردم اما بعید میدانم از کاری که کرده ام پشیمان شده باشم .
میخواهم بدانم آیا تمام مادرها اینگونه فکر میکنند و خودشان را در قبال کودکی که پاییش را به این دنیا باز کردند مسئول میدانند .نه مسئول خورد و خراکش و نگهداریش . مسئول تمام دردهایی که توی این روزگار هست و ممکن است...شایید روزی سراغ فرزندشان بیاید . من گاهی به این فکر میکنم که روز اول وقتی او تازه برای بار اول چشمان کوچکش را روی دنیای ما باز کند من با چه رویی باید درچشمانش نگاه کنم . به کدامین دلیل او را هم شریک سختی های خودم توی این دنیا کرده باشم که قانع اش کند برای بودن .
من عشق را چشیده ام . من محبت مادر را دیده ام . من از خودگذشتگی مادر و پدر را دیده ام . من امروز لحظه ای این احساسم را با
تمام دنیا عوض نمیکنم اما ......آیا اوهم دنیا را در عشق و محبت میبیند .آیا او هم دلخوشی های ساده من را برای زندگی منطقی میداند ؟!