اولین قصه از زبان کوچک خانه ی ما
دیروز وقتی بعد از ٣ روز تب و ٢ روز نق نق و هیچی نخوردن بلاخره داشت غذا میخورد اولین قصه شو برام تعریف کرد .
یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچکی نبود ..یه پیشی بود گشنه اش بود میخواست به به بخوره .....
و البته احتمالا انگیزه اش از گفتن قصه این بود که من همیشه موقع غذا خوردن دارم یه چیزی تعریف میکنم براش و دیروز بعد از ٥ روز محو تماشای خوردنش بودم و قصه یادم رفته بود .
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی