شلوغی های روزهای گذشته مون
واییی بلاخره سرمون خلوت شد و تونستیم یه سرو سامونی به زندگی بدیم .
عروسی خاله دخترک هم به خیر و خوشی تموم شد اما در این راستا من از استرس مردم . از اونجا که برای دخترک یه لباس خاص میخواستم واصلا وقت نداشتم تا تمام دنیا رو زیر پا بزارم پوست مامان و خاله ام رو کندم .( آخه همیشه عادت دارم یه چیزی تو ذهنم میپسندم که نیست در جهان باشه، بعد کل شهر و زیر پا میزارم تا خودش و یا یه چیزی شبیه اونو پیدا کنم که الان وقت نداشتم برای این کارا ) ٢ مرتبه پارچه خریدم ولی فرهای پایین دامن باز هم اونی که میخواستم ار آب در نیومد .اما در انتها همه گفتن خیلی قشنگ و تک شده . دخترک هم تو سالن هی آتیش سوزوند اصلا من ندیدمش.
اینم روز پاتختی که خیلی اذیت کرد و یه لحظه هم از بغل من پایین نیومد حتی نتونستم یه دست به موهام بکشم
این چند وقته تولد تو خانواده زیاد داشتیم و عشق دخترک فقط فوت کردن شمع شده انقدر که باید تولد الکی راه بندازیم حتی با شمع خالی .
وروجک خونه هر روز مستقل تر میشه وقتی میریم بیرون که دیگه بیچارمون میکنه ،اصلا دستش و به ما نمیده مسیر پیاده روی و خودش انتخاب میکنه پله برقی و پل هوایی ببینه باید ٣ بار ازش بره بالا و بیاد پایین خلاصه داستانی داریم همش هم میگه خودم خودم باید انجاب بدم .
اینجا لباس پوشیده منتظر بریم بیرون . از ترس اینکه جا نمونه داره خودش کفش پاش میکنه .