وقتی یه ریزه بچه به ما میخنده
دیشب واقعا شب سختی بود . هم برای من هم برای همسری .اون که انقدر ناراحت بود که کاملا مشخص بقض راه گلوشو بسته بود .توی راه تمام وصیت هامو براش گفتم و یک سری کارا که که هنوز انجام نشده بود و براش برنامه کردم .همش تو این فکر بودم که شاید ضربان قلبش خوب نباشه و فردا دیگه بدنیا بیارنش . یهو یادم افتاد ای دل قافل دختری هنوز اسم نداره دیگه داشتم میزد زیره گریه اما دلم برای همسری سوخت .
خلاصه که رسیدیم و من رفتم داخل بلوک زایمان درست مثل این سرخوشا میگم نی نی از صبح تکون نخورده. مامای که اونجا بود با تعجب میگه اصلا.میگم شایید 10 بار .میگه اونوقت الان اومدی ؟ چقدر دلگنده ای .صدای قلبشو چک کرد و گفت که باید نوار قلب بگیریم ازش من هم که استرسم چند برابر شد .ولی برای پیدا کردن صدای قلب دختری یه عالمه تکونش دادان و به من هم گفتن یه آبمیوه شیرین بخور که همسری برام یه آب میوه و یک شکلات مترو خرید من هم نصفشونو بیشتر نتونستم بخورم .20 دقیقه از دختری نوار قلب گرفتن و گفتن که حالش خوبه .
یه مامان دیگه کنارم بود که که 34 هفته و 5 روزش بود و با درد اومده بود از اون هم نوار قلب گرفتن و گفتن که دردات شروع شده و باید زایمان کنی فردا .خداروشکر آمپول بتامتازون رو زده بود و احتمالا ریه ی دخترش کامل شده بود .من اونو که دیدم بیشتر استرس گرفتم گفتم که اگه منم اینجوری کارام توهم بشه چی خلاصه تصمیم گرفتم زود تر کارا رو انجام بدم و منتظر اومدن فسقل خانم بمونم .
در انتها درس عبرتی شد برای ما