یکی یدونه.....چراغ خونه

بریم بازی 4

خیلی وقته از بازی هامون ننوشتم .سعی میکنم از این به بعد منظم تر بنویسم .صد البته که باعث انگیزه برای ما هم میشه لطفا برید ادامه مطلب بازی با توپ پینگ پنگ خونه مامان جون که میریم چون اسباب بازی اونجا زیاد نیست دخترک زود حوصله اش سر میره ( البته اگه وسایل خاله بازی باشه مادر بزرگ و نوه به کل میرن تو فاز بازی )به خاطر همین بازی اختراع میکنیم . اما این بازی خوبیه چون توپهای پینگ ینگ شیطون هستن و سریع .بچه یاد میگیره که با چشم سریع دنبالشون کنه . رنگ بازی با کوش پاک کن و رنگ خوراگی وشابلون   قرص جوشان   و این هم هیجان دخترک از شنیدن صداهای ریز آخر جوشان بازی با نی و س...
8 آذر 1392

39 درجه

عشقم تب داره .از اون تب های سمج . که با هیچ دارویی پایین نمی آید. از صبح پاشویه و شستن دست و صورت و حوله خیس . از صبح شربت استامینوفن و شیاف .از صبح التماس من برای خوردن و شنیدن این جمله که هیچی بهم نده نمیخورم . حتی شیر هم نمیخوره . ازصبح بغل و بغل و بغل . ٢ شبه که نخوابیدم ٢ شبه که تبش بین ٣٨ تا ٣٩ بالا و پایین میره . دخترک ...عشق مامان، زودتر خوب شو .هیچ چیز سخت تر از این نیست که ٢ روزه برام حرف نزدی . "خدایا همه ی بچه های مریض و شفا بده " پ.ن: شب اول یه کم داغ بود اوردمش تو تخت پیش خودم که هواسم بهش باشه یه باره نصفه شب دیدم داره شعر بره ی مو فرفری رو میخونه تا آخرش گوش دادم خیلی کیف داشت. اومدم بغلش کنم و بوسش کنم دیدم مثل ک...
5 آذر 1392

سکانس 2

رفتیم مهمونی  بچه صاحب خونه یه ماشین کوچیک داره  از اینا که روش میشینن و با پا هول میدن تا بره . دخترک خیلی بهش علاقه پیدا کرده بود .بین مهمونا یه دختر دیگه هم بود که ٢ ماه از دخترک کوچیک تر بود اما کاملا از پس خودش بر میومد و معلوم بود که بین بچه های بزرگ تر از خودش بزرگ شده .خلاصه که بین این دوتا سر این مکاشین کشمکش بود .بعد مدتی تلاش موفق شد که بشینه روی ماشین  رو به دوستش میگه بلو پیش مامانت بشین وگلنه از دستت نالاحت میشم هاااااا دایی جونش از راه رسیده و دخترک و با همون لباس بیرون بغل کرده یه کم که نشسته تو بغل دایی میگه برو این لباست و در بیار .لباس راحتی ببوش. سرد نمیشی. ببین در بسته است.سرد نمیشی .(...
1 آذر 1392

تولد رنگین کمونی

بلاخره عکسهای تولد رسید دستم ١٠ آبان یه جشن تولد گرفتیم و همه فامیل های مامان و دعوت کردیم و فامیلهای آقای پدر هم بدلیل اینکه پارسال همشون و دعوت کردیم و فقط ١ نفر از ٢٠ نفر اومد امسال دعوت نشدن خیلی بهمون خوشگذشت .دخترک هم مفهوم تولد و کاملا درک میکرد اما اصلا خوش اخلاق نبود .برعکس پارسال که اصلا بعد از ظهر نخوابید ١ساعت و خوابید اما چون خوابش نصفه مونده بود و کم بود بد اخلاق شده بود .انقدر بداخلاق بود که مجبور شدم ١٠ دقیقه قبل از اومدن مهمونا ببرمش حمام تا یه کم اخلاقش بیاد سر جاش . اما تو شلوغ پولوغی بازی با بچه ها خیلی بهش خوشگذشت .البته چون بچه ها همه همسن و نهایتا چند ماه بزرگتر بودن نشد یه عکس دست جمعی ازشون بندازیم و کنترلشون...
25 آبان 1392

دوساگی مبارک رنگین کمان زندگیم

دوساله که شدیم روزهایمان رنگ تازه ای داشت .صبح های پر از خنده و سلام و هیجان دیدن دوباره وسایل اتاق .آشپزی کنار هم ،ژله های با طعم دست پخت و هوس دخترک ،آب بازی حتی توی یک فنجان ،شبهایی که راس ساعت ١٠ نوای آرام بخش لالای ات فصل تازه ای از روز برایم میشد.تنها اگر غذا خوردنت کمی بهتر شده بود دیگر آن نوزاد ٢ سال پیش و تمام این ٢ سال گذشته برایم غریبه بود ........بی نهایت بزرگ شدی رنگین کمان زندگیمان . بی شک دوسالگی فصل تازه ایست .برای ما اما از چندی پیش نرم نرمک شروع شده . دوساله ای که لباسش را خودش انتخاب میکند و خوب همه به ما میخندند وقتی لباس تابستانی مورد علاقه ات را در روزهای سرد پاییز تنت میکنی و یک کلام هم روی حرفت میمانی . دوساله ا...
12 آبان 1392

شما-پاییزانه

هفته آخر مهر دریا ...اونم با هوای آفتابی ... خیلی چسبید جاتون خالی. پارسال آخر شهریور رفتیم شمال دخترک با وحشت پا روی ماسه ها میذاشت و با اینکه عاشق آب بازی بود توی آب هم که پاشو گذاشتیم خیلی ترسیده بود . همه جا رو با تعجب نگاه میکرد انقدر که بچه ام توی تهران دود و سیمان دیده بود براش دیدن اونهمه زیبایی و سبزی تعجب داشت .اون موقع که رفتیم شمال ١٠ ماهش بود .٢٠ ماهه که بود یه شب رفتیم طلائیه مهمون یکی از دوستامون بودیم تا اونجا رو دیده میگه اینجا شماله ... خدایی خودمون مونده بودیم که یعنی این همه وقت خاطره شمال توی ذهنش اینهمه پر رنگ مونده . اما امسال .....انگار خدا ساحل و آفریده برای بازی یه کودک ٢ ساله .انقدر شاد بود و انقدر سرگرم بازی ک...
1 آبان 1392

شلوغی های روزهای گذشته مون

واییی بلاخره سرمون خلوت شد و تونستیم یه سرو سامونی به زندگی بدیم . عروسی خاله دخترک هم به خیر و خوشی تموم شد اما در این راستا من از استرس مردم . از اونجا که برای دخترک یه لباس خاص میخواستم واصلا وقت نداشتم تا تمام دنیا رو زیر پا بزارم پوست مامان و خاله ام رو کندم .( آخه همیشه عادت دارم یه چیزی تو ذهنم میپسندم که نیست در جهان باشه، بعد کل شهر و زیر پا میزارم تا خودش و یا یه چیزی شبیه اونو پیدا کنم که الان وقت نداشتم برای این کارا ) ٢ مرتبه پارچه خریدم ولی فرهای پایین دامن باز هم اونی که میخواستم ار آب در نیومد .اما در انتها همه گفتن خیلی قشنگ و تک شده . دخترک هم تو سالن هی آتیش سوزوند اصلا من ندیدمش. اینم روز پاتختی که خ...
10 مهر 1392